نشتی های ذهن رجب

ساخت وبلاگ
چشم دوخته ام به چراغ قرمز . حالم چنان که باید نیست. صبح با خبر اعدام دو جوان دیگر چای زهرمارم را خورده بودم و برای چند کار کوچک بیرون آمده بودم.آنقدر حواسم پرت بود که تصادف کردم . دل و دماغ موزیک را نداشتم.ضبط خفه مانده بوده در یک گوشه و من که مات به چراغ قرمز نگاه میکردم.پیرزن سلانه سلانه از خط عبور کرد و نگاهم به او دوخته شد. قبلا دیده بودم اش. خانه اش در شهرک کناری من بود. یکی دوبار که دیدم اش ،تا خانه اش او را رسانده بودم . سکته کرده است ، کج کج راه می رود و موقع صحبت کردن ، چنان سختی می کشد که دهانش کف می کند.اما مهربان و زلال است ، بی شیله پیله.شوهرش فوت کرده و یک خانه از یک سپاهی اجاره کرده است بدون تخفیف و همیشه از صاحب خانه ی ملاکش می نالد.صدایش کردم، امد و سوار شد ، مرا شناخت و مانند همیشه با دستش صورتم را نوازش مرد و مرا با نامه فرشته خواند. همیشه همینجور شرمنده ام می کند.اینبار مانند همیشه حرف نزد ، ساکت بود. خواستم سر صحبت را باز کنم ، گفتم : مادر می خواهی بخاری را روشن کنم؟سری تکان داد و گفت : نه ننه ، ممنونم ، خوبه هوا.یکهو زد زیر گریه. مانده بودم چه کنم که یک دفعه زبان باز کرد،- بمیرم برای این دوتا جوون ، برای خونواده شون ، چی میکشن.اشک هایش پهنای صورت اش را پوشاند. بغض راه گلویم را گرفته بود.نصف صورت اش فلج بود ، اما از هر دو چشم به یک اندازه گریه باراند.رو کرد به من و گفت ، نزدیک ۱۱۰ یا ۱۵ روز است به حرمت شهیدامون آهنگ گوش ندادم. آخه ننه من هر صبح باید آهنگ گوش بدم. میشه امروز یه اهنگ برام بزاری ، دلم داره می ترکه.سریع ساندکلود را بالا آوردم و از او خواستم تا نام ببرد- مهستی یا حمیرا بزار.مهستی را سرچ کردم و اولین اهنگی که امد گذاشتم. آهنگ «دلم تنگه »"خونه پ نشتی های ذهن رجب...
ما را در سایت نشتی های ذهن رجب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rajabnashtia بازدید : 110 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 12:57

چشم دوخته ام به چراغ قرمز . حالم چنان که باید نیست. صبح با خبر اعدام دو جوان دیگر چای زهرمارم را خورده بودم و برای چند کار کوچک بیرون آمده بودم.آنقدر حواسم پرت بود که تصادف کردم . دل و دماغ موزیک را نداشتم.ضبط خفه مانده بوده در یک گوشه و من که مات به چراغ قرمز نگاه میکردم.پیرزن سلانه سلانه از خط عبور کرد و نگاهم به او دوخته شد. قبلا دیده بودم اش. خانه اش در شهرک کناری من بود. یکی دوبار که دیدم اش ،تا خانه اش او را رسانده بودم . سکته کرده است ، کج کج راه می رود و موقع صحبت کردن ، چنان سختی می کشد که دهانش کف می کند.اما مهربان و زلال است ، بی شیله پیله.شوهرش فوت کرده و یک خانه از یک سپاهی اجاره کرده است بدون تخفیف و همیشه از صاحب خانه ی ملاکش می نالد.صدایش کردم، امد و سوار شد ، مرا شناخت و مانند همیشه با دستش صورتم را نوازش مرد و مرا با نامه فرشته خواند. همیشه همینجور شرمنده ام می کند.اینبار مانند همیشه حرف نزد ، ساکت بود. خواستم سر صحبت را باز کنم ، گفتم : مادر می خواهی بخاری را روشن کنم؟سری تکان داد و گفت : نه ننه ، ممنونم ، خوبه هوا.یکهو زد زیر گریه. مانده بودم چه کنم که یک دفعه زبان باز کرد،- بمیرم برای این دوتا جوون ، برای خونواده شون ، چی میکشن.اشک هایش پهنای صورت اش را پوشاند. بغض راه گلویم را گرفته بود.نصف صورت اش فلج بود ، اما از هر دو چشم به یک اندازه گریه باراند.رو کرد به من و گفت ، نزدیک ۱۱۰ یا ۱۵ روز است به حرمت شهیدامون آهنگ گوش ندادم. آخه ننه من هر صبح باید آهنگ گوش بدم. میشه امروز یه اهنگ برام بزاری ، دلم داره می ترکه.سریع ساندکلود را بالا آوردم و از او خواستم تا نام ببرد- مهستی یا حمیرا بزار.مهستی را سرچ کردم و اولین اهنگی که امد گذاشتم. آهنگ «دلم تنگه »"خونه پ نشتی های ذهن رجب...
ما را در سایت نشتی های ذهن رجب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rajabnashtia بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 12:57